قطار شماره 123/داستان شماره4/
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره
123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد..
سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده
به گوشه دیوار..نگاه سگ به سگ..ظرفی غذا..گوشت غیر سگ..سیر کننده یک سگ..ظرف را
چپه می کند بو می کشد بو می کشد از زیر در یک تکه گوشت را هی می زند می زند می زند.
زبانش را در آورده نزدیک تر می شود بو می کشد لیس می زند برمی دارد و به گوشه دیوار
می رود.می خورد می کند و نگاهی به در می اندازد پارس می کند زوزه و زوزه و می دود.
قطار به ایستگاه می رسد ..مردی روی صندلی داخل سالن کنار پنجره نشسته ساندویچی به دست
دارد تکه گوشت ها را همراه با نان و کاهو و خیار شور می خورد و نوشابه زردی را بعد از هر
چند لقمه سر می کشد و نگاه می کند به پیرمردی که روی نیمکت کنار ایستگاه نشسته پیرمرد نگاه
می کند مرد می خورد..ساندویچش تمام می شود سیگاری روشن می کند و به سمت ایستگاه می رود
دستش را در جیبش می کند و یک سکه پنجاه تومانی را کف دست پیرمرد می گذارد و می رود..
پیرمرد از جایش بلند می شود و به سمت بقالی حرکت می کند یک اسکناس صد تومانی را در
می آورد و روی پنجاه تومانی می گذارد و به فروشنده می دهد .کیک می خوردو راه می رود.
قطار می رودو می رودو می رود شب فرا رسیده است چند خانه کنار هم برق خانه روشن.
خانه کنار دست تعمیرگاه موتور پارچه ای سیاه به دیوار دارد در گذشت جوان ناکام.
مادر در حیاط را باز گذاشته و کنار در نشسته است زن های همسایه کم کم یکی بعد از
دیگری از او خداحافظی می کنند و با کلمات مرسوم و تسلی بخش غم آخرت باشد و دیگه داغ
نبینی می روند تنها یک زن واژه های دیگری را به کار می برد خدا لعنتش کند سر خودش بیاید و نفرین و
چند بدو بیراه دیگری که به شخصی به نام محسن می دهد و چند فحش دیگر که به سمیه نامی می دهد.
قطار به آرامی می ایستد..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123..و مسافرانی که می روند
تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند ..تنها قطار است که جریان دارد و راهی که هیچ کس پیچ و خمهایش را
نمی بیند و فقط نگاه می کنند مناظری که زیبا هستند و قطاری که در همین نزدیکی هاست و به زودی دوباره
به سر جای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
کنار پیاده رو می ایستد.
و همه رد میشوند.
میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا
کجا
هر روز
شناسنامه خالی-صفحات خالی
کجای زندگی خالی نیست
هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه
چرا هست
نه کو من که کسی رو نمیبینم
ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا
به هیچ جا یه تراس
نه اونجا کسی نمیشینه
کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه
چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده
اصلان من این حرفو قبول ندارم.که میتونه کسی به ایسته رو خط پیاده رو.نه حالا رو خط دقیقن
شما حساب کن اصلان پیاده رو نیست.
پس چی هست؟
عابر پیاده ان روی خط رو
کجای عابر پیاده نوشته برو
چرا دیگه صد متر برو عقب
خب حالا صد متر بیا جلو
نگاه کن چقدر افق فکرت فرق میکنه به پیاده رو
منکه افق ندیدم تو پیاده رو بره
اگه بخوای افقم رو خط بره باید پیاده بری تا برسی
به کجا
همینجا میرسی
اون پیرمرده رو میبینی
خب که چی
اون همونیه که همینجا وامیسته رو خط پیاده رو
دیدی اگه صد متر بری عقب بیای جلو میبینی!
افق ما همیشه همینجوریه باید نگاه کنی تا برسی
مگه پیرمرده کیه
میگن شبا میاد همینجا بعضی عصرها میره از خط عابر رد میشه باز بر میگرده
خب اینکه نکته قابل توجهی نداره
چرا دیگه
برو بشین کنارش حرف بزن
من رفتم یبار خب چی گفته
گفته برو حوصلتو ندارم
چیش پند آموز بوده
اینکه حوصله هیچکی رو نداره
پندش کجایه دقیقن
آهام دیگه پندش اینه که افق دید من و تو با اون فرق داره
اون حوصله هیچکی رو نداره ولی منو تو حوصله همه رو داریم
پس چرا داره با اون باقالی فروشه که رو برو دقیقن همونجایه حرف میزنه
چون باقالی فروشه که لبو هم میفروشه پسرشه
حوصله اون رو داره
چرا
چون اون باقالی دوست داره
پسرشم سرکه زیاد میزنه
تو از کجا میدونی
خب من تو خط بودم دیدم
خط کجا
استوا خب همینجا
سرکه زیاد میزنه براش برا همین حوصلشو داره
یعنی اگه سرکه نزنه حوصلشو نداره
نه من دیدم سرکه کم میزنه حرف نمیزنه
سرکه به حرف چه ربطی داره
سرکه گاهی به حرف زدن ربط داره بستگی داره افق دید اون آدمو بنگری
رو خط عابر پیاده همه رد میشن ولی هر کسی نمیتونه رد بشه و بره بشینه
سرکه تو باقالی بزنه و بعد حرف بزنه اگه سرکشم کم بزنه حرف نزنه
چرا من اگه لبو بریزه برام حرف میزنم
منتها خب باید 5000 تومن هم خرج کنی
مگه چه حرفی داره برا گفتن
بعد ممکنه راز پیرمرد رو بهت بگه
مگه پیرمرده راز داره
حتما داره
چه رازی
اینکه چرا رد میشه همش از همینجا
چرا از جای دیگه رد نمیشه
خب ممکنه خونش همینجا باشه یا گفتی پسرشه حتما میاد پسرشو ببینه
نه پسرش همیشه اینجا نیست
گاری باقالی همیشه اینجا نیست
حالا چکار داری به اینها ولش کن
نه دیگه باقالی توش رازی هست که توی زندگی اون پیرمرده جریان داره
چه رازی تو باقالی هست
اینکه باقالی های این مرده خیلی عجیبه وقتی میخوری دوباره هم میای میخوری
خب حتما خوشمزست
نه افتضاحه خامه بیشترش سرکشم مزه بیشتر آب میده نصفش قاطیه
خب پس چرا میان اینقدر میخورن
خب رازش همینه دیگه که چرا منم همش میام همینجا باقالی میخورم
خب شاید باقالیش رو بعضی موقعا خوشمزه درست میکنه
نه چند دفعه خوردم افتضاح بوده
خب چرا نمیری جای دیگه باقالی بخوری
خب برو بخور بعد میفهمی
خیل خب میرم
سلام آقا
سلام بهبه چقدر شما خوش تیپی وقتی دیدمتون گفتم حتما گانگسترید
واقعن لباستون قشنگه مارکه
بله مارکه
سلام حاج آقا
حاج آقا باباته
چرا
من مکه نرفتم
مکه هم برم حاجی بهم بگن همینو میگم
چرا
چون حاجی شدن کار سختیه
چرا سخته
هنوز جوونی کلت بوی سبزی دلمه میده
قبلان قورمه میداد
اون قدیما بود الان دلمه ای مده
مگه شما هم رو خط مد هستید
بله جورابم همش پاره هست
اون که مد نیست خانومتون بدید بدوزه میاد رو فرم
من خانم نداشتمو ندارم من آقام
مگه من گفتم خانم هستید
نه پسرجان من نگفتم که من خانم یا آقام چرا حرف میزاری تو دهن آم
خب شما آقا هستید دیگه یک آقای محترم
مگه آقا غیر محترمم داریم
بله همین دوستم یک آقایه غیر محترمه
چرا؟!
چون میگه اینجا باقالی هاش خامه
ای نامرد چرا میگی
من نگم خودش میفهمه باقالیاش خامه
کی گفته باقالی من خام پزه خیلی هم جاافتادست بخورید امتحان کنید بعد نظر بدید
یک ظرف بریز
میشه 5 تومن
در نمیرم
نه اول تصفیه بعد باقالی
خب 5 تومن بیا
چند لحظه واستا پر سرکه کم سرکه
پر سرکه
جوون سرکه دوست داری
بله
منم دوست دارم
مخصوصن بالزامیک
اه چه با کلاس ایتالیایی هستید
داغون هر کی بالزامیک بخوره میشه ایتالیایی
نه گفتم تو سن و سال شما بالزامیک فکر کردم میگید سرکه مشت قربون
مشت بله قربون ولی مشت نه
آهام همون بالزامیک خوبه
فکر کردید خودتون موهاتون سیاهه فقط یاد دارید
نه خب متدش یکمی دور از ذهن میومد
تو اصلان تا حالا غذای اصل خوردی
غذای اصل چیه دیگه
آهام دیگه نخوردی
اینایی که شما جوونا میخورید همش فست فوده
روغن بعدشم اصل نیست
کی گفته
چرا دیگه همبرگر اصل خوردی
بله
نه دیگه فکر میکنی خوردی
تا حالا فیلم دیدی
بله فیلم من قناری چرا نداری
برو بابا هیچکاک نگاه کن عمووووو
هیچکاک شنیدم فازتون بالاست ها
فاز تو پائینه خان دایی............
شما چند سالتونه
من آواز 15 سال دارم
آهام دیدم خیلی قشنگه
چی همون دیگه
تو تا حالا آواز اصیل گوش دادی
اصلان موسیقی چی گوش میدی
وقتی آسمون رفتی چرا اینقده غم داشت
برو بتهوون موتسارت برو هیچکاک فیلماشو نگاه کن برو غذای اصل بخور
همین باقالی که الان داری میخوری غیر اصله
نه خیلی خوشمزست
مگه پسرتون نیست
خب باشه مگه من وزن میکنم ببینم پسرمه بهت بگم خوبه یا بد
من وزنم رو کیفیت کارشه که میدونم افتضاحه
پدر جان اگه بده چرا میای پس پیش من میخوری
برا اینکه هر کی میاد بهش بگم چقدر افتضاحی
خب مشتری هامو میپرونی
من مشتریتو میپرونم بهتره تا فحش بخورم صبح تا شب
هی بگن دیگه میدونی
خب کار من اصلش سمبوسه بوده
خب پسرجان سمبوسه بپز بده دست مشتری
خب سمبوسه نمیصرفه دیگه بعدشم الان سرد شده باقالی طالبشن
خب سرد بشه مگه سمبوسه سرده
تازه سمبوسه هم اصل نیست سمبوسه نخوردید
ببخشید شما میگید اصل اصل مارو مهمون کنید به یه اصل
بیا پسرجان این ساندویچ پنیره بخور نظرتو بگو تو پلاستیک تمیز
ممنونم پنیرم شد دعوت
بخور حالا
خیل خب اصرار میکنید چشم
وای چه طعمی داره چه سبزی خوش بو و معطریه
خب اصل چیه
همینه همین
خب من برا ساندویچ پنیر نگفتم برا این گفتم که بفهمی اصل چیه
پنیر و سبزی خوردی تا حالا
زیاد اصلان این مزه ای نیست
شما از کجا پنیر سبزی خرید میکنید
از هیچ جا
خودم درست میکنم.خودمم میکارم برداشتم میکنم
یعنی همه چی رو میکارید
من اصل هر چی رو قبول دارم
من اگه واستم باقالی درست کنم حوصله میکنم.نه زود بپزه که بدم دست مشتری
بعد بفهمه خام بوده اصلان زیر شعله زیاد
جا نیفتاده
سوپم با قلم بخور پسرجان
سوپ بدون قلم مثل آب حوض میمونه که بهش چیزی اضافه کنن
اما سوپ قلم نمیزاره زود پوکی استخوون بگیری
جا افتاد پسرجان
بله البته من سوپ خوردم سوپ قارچ
کجا
کافی شاپ چقدر از این ورا
برا همینم هست که درست اصلو نمیفهمی
خب من ذائقه ام اینجوریه اسنک دوست دام
اسنک.کالباس.سوسیس
اینا شد غذا
پس غذا چیه
غذا,,آبگوشت با دمبله قزک نه زود زیر گاز روشن جانیفتاده
دوستم میگفت شما حوصله هیچکی رو ندارید باهاش حرف بزنید
چرا حوصله دارم .میدونی حوصله حرف های الکی رو ندارم
حرف الکی چیه
حرفای بیخود
چه حرفایی
همین حرفایی که بعضن میزنن نمیدونم برند لباست چیه نمیدونم فلان
برند لباس که شما فازتون بالایه خوبه که
برند لباس من نیست نگرد برند مرند نداره خیلی وقته میپوشم
چطوری نگهداشتید که نپوکیده
آهام نترکیده چون نترکوندمش باهاش درست تا کردم
مگه شما همیشه رو خط عابر پیاده نیستید
کی گفته
خیلیا
من همیشه رو خط عابر پیاده نیستم
من همیشه رد میشم
خب چرا
چون دوست ندارم برم خیابون بالاتر
چرا
چون خط واسه من همین عابر پیاده هست
من با اون عابر پیاده ها کاری ندارم
چرا
چون عابر پیاده همیشه سوار میشه میره
اما اینجا عابراش رو میشناسم
مگه همه آدما فقط از این جا میرنو میان خیلیاشون میرن سوار میشن نمیان
خب دیگه میگم نمیفهمی همینه
دست شما درد نکنه یعنی نفهمم
نه دیگه فرق موی سیاه و سفید همینه
وقتی 60 سال از این عابر رد بشی
خاکی باشه آسفالت باشه رد بشی
سیل باشه.طوفان باشه آروم باشه رد بشی
میفهمی چرا همش از اینجا رد بشی
تازه چهل سال دیگشم نگفتم
پس تازه اول چهل چهلیتونه
بله گفتم دیگه من آواز 15 سال دارم
بقیشم حساب نکردم
شما زن ندارید بچه از کجا دارید
آهام فضولی دیگه
نه فضول نیستم
آخه مگه این پسرتون نیست شما که ازدواج نکردید پسر از کجا
از تو لپ لپ
وای چقدر شما بامزه اید
پسرجون هر پسری پسر خود آدم نمیشه مگر آدم بشه
چجوری
اینکه بفهمه باقالی خام دست مشتری نده
برا همینه که همه دوست ندارن من باشم کنار اون خطی که عابر میگن اصلان نیستم میگن هستمو
اینها
چرا
چون من میزنم تو برجکشون
رک میگم
آدما دوست دارن تعریف کنی بعضن ازشون
خیلی بعضن
ولی من عیبشونو میگم تا درست بشن
مثلان بفهمن وقتی دهنشون پر هست حرف نزنن
یا سر جا زدن همو نخورن
یا حق همو نخورن یا اگه این باقالی فروشی که ساکته گوش میکنه دوستت
بفهمن باقالی با تعریف 5 تومنو نخورن تا بره باقالیشو درست کنه
دوستت هی میاد ,,,,,بهش میگه خوش تیپ باز میاد منو میگن نیستم تو عابرا بعضی ها هم میگن هستم
ته همین کوچه بن بست اگه بری باز بر میگردی اما اگه بدونی بن بسته بری پشت سرت میان
بعدم بر میگردن اما اگه درست نگاه کنی بری از کوچه روبرو دیگه به بن بست نمیخوری چون از اینجا که نگاه کنی بن بست نیست
ولی این بن بسته آدما میگن بریم تهش شاید باز باشه در حالی که میبینن تهش بن بسته
حالا پشت سرتو نگاه کن دوستت نیست
اون گاری رو هم نگاه کن داره میره فاصله بگیره از من
حالا تو چرا موندی
خب شما حرف درستو میگید من واسه همین موندم
تو هیچی نمیفهمی
برو آقا حوصله داری من رفتم
چی شد رفتی تو هم اگه داری میری گوش کن اونی که همه چی میفهمه فقط خداست ما هممون نیستم ولی اون بوده هست
نیستی ما همینه که فکر میکنیم هستیم همین برو بسلامت
==
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
شهریور 1399
در کیفش را باز میکند و پلاستیک را در می آورد.شکلات پیچ بالای ساندویچ را باز میکند و برگهای کالباس که عطر خوش بویی را پر میکند و دوغ کنار دستش را ساندویچ را گاز میزند برگهای کاهو و خیارشور.دوغ شیشه ای را سر میکشد و نگاهی به اطرافش میندازد.مردی آن طرف روی صندلی پیتزا میخورد .سس را باز میکند و فشار میدهد و لباسش قرمز میشود.کمی از پیتزا برای گربه ای که آرام میو میو میکند میندازد و گربه دهان میزند و با دست میشکافد تا یک تکه گوشت را بخورد.زنی آن طرف در حال قدم زدن هست.زن چترش را باز میکند و میبندد و دوباره باز میکند و میبندد.دنبال کودکی میدود و صدایش میکند باز دنبال کودکی دیگر و باز چترش را باز میکند و میبندد و یدفه صدای بلند خنده.آن سمت پیرمردی رد میشود و به زن چیزی میگوید چتر را به پای پیرمرد میزند و پیرمرد بلند میخندد و دستش را به سرش اشاره میکند و رهگذران که رد میشوند نگاه اخمشان باز شده و میگذرند.زن چترش را کنار میگذارد و شروع به گریه میکند.پیرمرد نزدیک میشود و چایی را به او میدهد رهگذری رد میشود و حرفی میزند که پیرمرد با چتر دنبالش میکند چند قدم رفته نفس نفس می افتد و مینشیند زن میخندد.مرد ساندویچش را تمام میکند.روی صندلی دراز میکشد رفتگر جارو میزند و مرد که بلند میشود و تکیه میدهد چند باری کنار پای مرد را جارو میزند و باز همانجا را جارو میزند .مرد پا بالا و پایین اینور آنور میشود. و یدفه دوربین به جلوتر می آید و عده ای لبخند زنان دوربین را با دست به او نشان میدهند و او دست تکان میدهد.زن چتر بدست نوشابه با دوغ قاطی میکند و در لیوان پلاستیکی میریزد و میخورد و باز میخندد. و بلند میشود و میرود.پیرمرد جای او مینشیند و روزنامه را در می اورد و جدولی که با سختی حل میکند و باز دوباره دراز میکشد و بلند میشود و ظرف را جلوی پایش میگذارد و تکه ای کاغذ دیگر نمیشنود.مرد پیتزا را تمام میکند و بلند میشود به این سمت و آن سمتش نگاه میکند و مدام هی این سمت میرود و باز برمیگردد سر جای اصلیش.دوربین عقب وانت گذاشته میشود و ده نفر دیگر از کنار درختان در امده و سوار وانت میشوند وانت روشن نمیشود که ده نفر آن سه نفر پیاده هل میدهند روشن و صدای اگزوز که مثل تراکتوری اعلام روشن شدن و پریدن بالا و رفتن.مرد بلند میشود دور و برش را نگاه میکند و پلاستیک تخمه را در می آورد مدام میشکند و پلاستیک ساندویچ پوست تخمه میشود پسرکی رد میشود سر تکان میدهد مرد پلاستیک را نشان میدهد باز پسرک سر تکان میدهد و مرد تخمه تعارف میکند باز سر تکان میدهد مرد دیگر تخمه نمیخورد باز پسر سرش را تکان میدهد مرد خیره میشود تا پسر هدفون را در می آورد از گوشش و میدود.مرد تخمه را تندتر میخورد تندو تندتر و باز آهسته. بلند میشود هوا بارانی هست نم نم باران پلاستیک را خیس میکند و پلاستیکی که به سطل زباله انتقال پیدا میکند و مرد ساعتش را نگاه میکند و راه میفتد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
اسمت چیه؟پنچره را باز میکند,صدای جیر جیرک,نگاه کن دشت سرسبزیه ها.نه دشت کجا بوده,اینجا راه آهنه,نگاه کن,درختانو دارن پشت سر هم میرن, کجا؟دارن میرن تا همه جارو سر سبز کنن؟اسمت چیه؟نگاه کن؟کجارو؟اونجارو؟کلاغه داره تو دشت پرواز میکنه؟اونجا مزرعه هست.نه اونجا چهارراه هست؟چه چهارراهی؟چه مزرعه ای؟چه درختی؟چه کلاغی؟همش خیابونه؟نه نگاه کن اونجا یه مغازه هست یه پیرمرده نشسته داره به پرنده ها غذا میده؟چه پیرمردی؟چه غذایی؟خب پس نگاه کن سربازارو دارن میان حمله کردن تو همون دشت نگاه کن دارن همه جارو آتیش میزنن؟کدوم سربازا؟کدوم آتیش؟خب اصلان نگاه نکن تو همه رو خیابون ببین؟همجارو راه آهن ببین؟اما من نظرم اینه که اونجا جنگه؟چه جنگی؟دشت رو نگاه کن؟اونجا حمله کردن؟اونجا یه دشت وسیع هست.میخوا اون دشتو به آتیش بکشن بعد میخوان اون پیرمرده که دم بقالی هست رو اسیر کنن.بعد میخوان ریل قطارو مسدود کنن؟خب بعد چی؟ولی الان همش خیابونه؟ بنظرت اونا آدم جنگین؟نه ولی اون پیرمرده که داره میره یه پیرمرد جنگیه؟آهام دیدمش چرا موهاش دم اسبیه؟جلو سرش خالیه اما پشت سرشو دم اسبی کرده؟ اون میخواد بگه درسته جلو سرم ناحاصلخیزه؟اما مهم پشت سرمه.که هنوز حاصلخیزه؟مثل یه مزرعه میمونه که درو شده اما هنوز امیدواره؟اون یه سرباز جنگیه؟داره میجنگه؟با چی؟با قسمت؟مهم موهاش نیست؟مهم انگیزه ایه که داره؟انگیزه باقیمانده ها؟انگیزه خیلی مهمه؟راستی نظرت درباره کلاغ چیست؟کلاغم میتونه پرنده باشه منتها دید ما مهمه؟کلاغم اسیره؟اسیر چی؟اسیر سیاهی؟میخواد از سیاهی به روشنایی برسه؟ولی بنظرم کلاغ اسیر نیست؟چرا؟ چون کلاغ میتونه بپره؟طاووسم میتونه بپره؟مهم اینه که چجوری؟کلاغ هم قشنگه؟کلاغ هم زیباست؟منتها کلاغ سیاهه؟کلاغ سفیدم داریم ها؟آهام زاغ رو میگی؟خب ببرم گربه سانه؟منتها گربه همون فشرده ببره؟مثل تمساح ؟خب مهم اینه که زنجیره حیات هنوز جریان داره؟دید ما هست که مهمه؟کلاغم زیباست؟تمساح هم زیباست؟ولی بنظر من کلاغ جنگی نیست؟چرا کلاغم جنگیه؟چه جنگی؟جنگ سر بقا هست؟چه بقایی؟راز بقا؟نه سر زندگی هست؟اونا کلاغا خیلی زیادن؟منتها مفیدن؟کلاغم مفیده؟همه موجودات مفیدن؟منتها پتانسیل اونا با هم فرق داره؟ اسمت چیه؟اسم تنها یک لقبه مهم اینه که رسمت چی باشه؟رسم آدما مهم تره تا اسم آدمها.اسم آدمها در صورتی میمونه که رسم درستی داشته باشن.اگه رسمت بد باشه اسمتم دیگه فایده نداره اما اگه رسمت درست باشه اون موقع اسمت چیه دیگه معنی نداره رسمت چیه مهم میشه؟ دشتو راه آهن و سر سبزی و صلح تنها موقعی معنی میده که امیدواری باشه.مثل خیلی آدمها.که با همون باقیمانده هر چی از هر چی بتونن امیدوارانه حرکت کنن؟زیبایی درون مهمتره تا زیبایی برون؟آدم اگه زیبایی درون نداشته باشه زیبایی برون فایده نداره.اما اگه زیبایی درون پیدا کرد زیبایی برونش میشه رفتارش؟آدمها یه بد درون یک خوب درون دارن؟اگه بد درون بر بد برون غلبه کنه دیگه روشنایی ندارن میشن تاریکی؟اما اگر بد درون دیو سیاهی رو بیرون کنن همش میشه زلال همش میشه سمت نور؟مهم حفظه اون خوب درونه؟که بد درونی نشه؟جنگ جهانی آدمها درون خودشونه؟گاهی حمله به سمت قلب؟گاهی به سمت مغز؟گاهی به سمت زبان؟گاهی به سمت رفتار آدمها هست؟صلح آدمها هم همینجوریه؟ اما اگه دشت سر سبز سیاه بشه میشه همون قضیه راه آهن که دیگه نمیره؟می ایسته؟زندگی ما آدمها راز بقا نیست؟زندگی ما انسانها راز تفکره اگه تفکر رو برداری میشه آدم ماشینی آدم ماشینی میشه آدم آهنی؟آدم آهنی میشه آدم فاقد روح انسانی میشه آدم بقا گرا؟ اما اگه بقا برای زیستن باشه تفکر زیستن توش شکل میگیره؟بقایی میشه جدا از بقای صرف برای فقط خود میشه راز زندگی برای هم.اگه پرنده ای باشه که بقیه پرنده ها هم بیان بشینن و دونه بخورن با هم خوبه.اما پرنده اگه دونه رو فقط برا خودش بخواد پرنده دیگرو نمیزاره دونه بخوره.کلاغ یا زاغ میتونه سفید و سیاه باشه؟اما مهم اینه که چجور کلاغی باشه.ذاتی کلاغ یا کلاغی که مفید باشه. حالا نگاه کن پنچره رو ببند دوباره باز کن ببین همه اونها دیگه خیابونن نه دشتی هست نه راه آهنی مهم دید ماست که چی برداشت کنه.اون آدما رو آدم جنگی ببینه یا آدم زندگی.اما همون آدما زمانی جنگی میشن که نتونن تو همون خیابون راه برن.میشن آدم جنگی تدافعی.آدمها هم تفکر دارن هم قدرت دفاعی.اگه آدمی ضعیف باشه.آدمی قویتر هست.مهم زنجیره آدمها با همه.که تفکرشون درست باشه.اون موقع قدرت دفاعی انسانه میشه قدرت دفاعی از اون آدم ضعیفتره.اما اگه آدم قویه شد زورگو به اون ضعیفه.بقای صرف بر زندگی غلبه کرده.یکی با تفکرش دفاع میکنه.یکی با قدرت دفاع بدنیش.مهم اینه که این قدرت ها چجوری بکار برن.در اون بد درون یا خوب درون. حالا مدادت رو بزارو بکش یه راوی خوب کلماتو بکش.راوی ها هم خوبو بد دارن.حالا میتونی برام یه اسم بزاری.حالا من شخصیت داستانتم.شخصیت من راوی خوبی هاست.روایت من قصه آدمهاست.قصه آدمهایی که زیباین.زیبایی درون دارن.آدمهایی که زیبایی تفکر دارن.من روایت کننده قصه اون آدمها هستم.میدونی چقدر راوی داشتیم.چقدر نویسنده.چقدر شخصیت داستانی داشتیم.حالا نقطه بزار از اول خط بریم.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
قفس بند کلمه شعر میشود
قفس قفس بند بند شعر من حرف میشود
موج تکاندن زخود صخره شکن شویم
یا شهر دیوارهایش بلندو ما کوتاه شویم